دختر دلش شکست
رفت و هرچه پنجره
رو به نور بود
بست
رفت و هرچه داشت
یعنی آن دل شکسته را
توی کیسه زباله ریخت
پشت در گذاشت
صبح روز بعد
رفتگر
لای خاکروبه ها
یک دل شکسته دید
ناگهان
توی سینه اش پرنده ای تپید
چیزی از کنار چشم های خسته اش
قطره قطره بی صدا چکید
رفتگر برای کفتر دلش
آب و دانه برد
رفت و تکه های آن دل شکسته را به خانه برد
سالهاست
توی این محله با طلوع آفتاب
پشت هردری
یک گل شقایق است
چون که مرد رفتگر
سالهاست
که عاشق است....
نظرات شما عزیزان:
[